من میخواهم بیدار شوم

ساخت وبلاگ

باران باید بند بیاید تا بتوانم وسایلها را به خانه ی جدید انتقال دهم.

کنار پنجره می نشینم و خیابان را نگاه می کنم، عابرهای پیاده  و چترهای رنگی شان را. دختر بچه هایی که مسیر مدرسه تا خانه را رهایی می دانند و آزادانه در خیابانهای شهر آواز سر می دهند و بی توجه به "حال"، لحظه را دریافته اند.  چه مستانه زیر باران لی لی می کنند و چه محکم دستهایشان را به دستهایِ کوچک هم  گره داده اند. و من به دنبالِ کودکیهای خود، تا آنجایی که چشم می توانست دختربچه ها را نگاه کردم و تا جایی که گوشهایم می شنید، به صداهایشان گوش سپردم.

چه عجیب است دنیایمان. چه حسرتِ خنده آوری! آن زمان که کودک بودم تمامِ خوشیهایش را برای رسیدن به بزرگی چه آسان از دست دادم .

حالا به انتظار کدامین روز نشسته ام؟! روزهایِ شیرین جوانی که به سانِ  کودکی  تلخ بگذرد؟!

با خود چه کرده ام؟! چه می کنم؟! این تلخ ترین واقعیت زندگی من است که آگاهانه حراج زده ام به زندگی ِ خود.

 من بی پروایی کردم. زمان می رفت و  به خیالِ خود زمان را در بر داشتم.

1395/11/25 ساعت 11:58
پشتِ هیچستان...
ما را در سایت پشتِ هیچستان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2aavaay0 بازدید : 14 تاريخ : جمعه 20 اسفند 1395 ساعت: 0:41